من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که می بینم بد آهنگ است...
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است...
لحظه ها با شادی و غم می روند
آفتاب و ماه یک در میان گاه پیدا گاه پنهان می شوند
شادی و غم نیز هر یک لحظه ای بر سر این سفره مهمان می شوند
گاه اوج خنده ما گریه است
گاه اوج گریه ما خنده است
گریه دل را آبیاری می کند
خنده یعنی اینکه دلها زنده است
زندگی ترکیب شادی با غم است
دوست دارم من این پیوند را
گرچه می گویند شادی بهتر است
دوست دارم گریه با لبخند را...
خـــــــــــدا
ســه حرف دارد
اما ...
برای پُر کردن ِ تنهایی من حرف ندارد
نمیدانم چه بگویم...
از کجا بگویم...
درد کمی که نیست
هر کسی درکم نمیکند
در واقع هیچ کس
به خدا خیلی تنهام
دیگه خسته شدم
خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
چیکار کنم؟؟؟
یکی هست که مرا نمیبیند
حواسش جای دیگریست
یعنی نمی گزارند ببیند...
ولی شایدم میبیند
اما نه...
نه فکر نمیکنم
او کلا جای دیگریستـــ...
و من جای دیگر
(ولی همراه با او)
ولی کاش میشد:
و میشد که بشه :
و این است عشق
و اما یه چیز
شده که بشه:
نميدانم كه اين مردم عشق را در چه ميبينند
از اين مردم كه نميدانند عشق را در چه بينند
انتظاري بيش نبايد داشت
كه حساسم را درك كنندو
من واقعي را كشف كنند !
خدا یا شکرت
و اما شاید
تورابه دادگاه خواهندکشید ...
شاید به حبس ابد محکوم شوی .
جزییات جنایتت مشخص نیست اما اثر انگشتت رابرروی قلبی شکسته یافته اند
ولی نشد
نظرات شما عزیزان:
نوشته شده در چهار شنبه 13 مهر 1390برچسب:
,ساعت
9:16 توسط مهدی
| |